و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد ...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ؟

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد ...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ؟

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام >:D<

وای خدا نمی دونی چقدر دلم تنگ شده بود واسه وبلاگم


داشتم پستای قبلیمو می خوندم الان یک سال و خورده ای گذشته اما می خوام باز بنویسم

آقایون خانوما ! دانشگاه قبول شدم دوران سرد و بی روح کنکور گذشت


اما راستشو بخواین از چاله در اومدم افتادم تو چاه !!!


دانشگاه قبول شدم یه جای دووووووور ! وسط کویر خدا رو شکر جا افتادم اونجا ... با ۵ نفر دوست شدم و خونه گرفتیم ! همه چی خوبه اما اما اما اما اما اما


مشکلاتی هست که گفتنش هم اذیتم می کنه ...


یه اتفاق تو زندگیم افتاد که اخلاق و رفتارمو ، نگاهمو به زندگی عوض کرد . امیدوار شدم ! همه چی رنگ شادی و عشق گرفت به خودش . دل به کسی دادم که فکر کردم منو می فهمه .


آخ آخ چه روزای خوبی بود ، احساس خوشبختی می کردم ... اما خیلی زود مثل یه بچه که از عروسکش زده میشه منو انداخت دور بعد از اون ماجرا دنیا رو سرم خراب شد


حتی بگم نگفت گناهم چیه تا اینجای ماجرا یه طرف ، چیزی که می خوام بگم یه طرف دیگه . کسی که دارم دربارش حرف می زنم بعد این ماجرا 4 سال چشم تو چشمم خواهم بود 4 ساااااااااااااااااااااااااااال . فکرشو بکن ... 4 سال هروز ببینیش ، هروز حس کنی چقدر دوسش داری اما اون بی توجه از کنارت بگذره ... باهات حرف بزنه امااز رو اجبار !


سرتونو درد نیارم ! خلاصه از چاه در اومدیم افتادیم تو چاه اما هنوزم داشتن خدا و فکر کردن به کسی که همیشه از اون بالا نگام میکنه سرپا نگهم داشته !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد