و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد ...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ؟

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد ...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ؟

شمارش معکوس ...

۲۲ روز مونده تا رفتن ...

میرم تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا یه مدت !!! دیوونه شدم دارم واسه خودم حرف میزنم


لای لاااااای للللللای


تو ۲ راهیم ، تو دوراهیه اینکه چیکار کنم !!!


وقتی رفتم تظاهر کنم به شاد بودن جلو بقیه ؟ یا خودم باشم و نخندم به هیچکس !!!


اما در آخر تلفیقی از این دوتا خواهد بود خدایا منو شفا بده آمین

بگوش بودم از اول ...

* بگوش بودم از اول که دل به کس نسپارم /// شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم


( بهم ریخته ) ( خوابگاه ) در گوشه ای رو تخت خود نشسته و فکر می کند :


من به هوشم تا دل به کس نسپارم اصلا من آدمی نیستم تو این فاز باشم ... آره من تو این فاز نیستم همه چی حله ...


این تیکه بالا واسه مصرع اول بود و اما مصرع دوم :


انرژیم 6 برابر شده بود ... مثل اینکه انرژی زا خورده باشی !!! استاد می گفت 1 کار بیارین 8 تا 8 تا می بردم ... خلاصه کلی حالم خوب بود . از یه طرف دیگه تو خودم داشتم خودمو سرزنش می کردم و می گفتم : ناکردار این بود تریپ ؟ مگه قرار نبود که دل به کس نسپاری ؟ خلاصه شرایط سختی بود ... از یه طرف کلی خاطرخواهش بودم از یه طرف با خودم سر جنگ داشتم ...


هر روز که میدیدمش هر جور شده نشون می دادم که من بهش توجه دارم ... از کمک کردن بگیر تا مهربون حرف زدن . خلاصه من چند قدم رفتم جلو و منتظر بودم ببینم اونم میاد یا نه !


* چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم /// که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش


وقتی میدیدمش دستپاچه میشدم ... وقتیم که جلو چشم نبود ثانیه اندازه یه سال می گذشت ... کم کم سعی می کردم نزدیک بشم بهش ... تا اینکه وضعیت بهتر شد ... اون می گفت فقط دوستیم ... منم تائید می کردم اما تو دلم چیز دیگه بود که جرأت نداشتم بگم . از ناهار خوردن با هم بگیر تا چند بار بیرون رفتن ...


* هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی /// از این طرف که منم همچنان صفایی هست


می گذشت خوب و بد می گذشت روزا ... تا اینکه یه ظهر اس ام اس اومد ! اسمشو دیدم ... سریع باز کردم ببینم چی گفته !!! دنیا رو سرم خراب شد ...


دلم بدجور شکست اما هنوز دوسش داشتم ...


* گر لاف زنم که یار خوش خوست نه ای ! /// با من به وفا و عهد نیکوست نه ای !

وین نادره تر که از برای تو مرا /// شهری همه دشمن اند و تو دوست نه ای !


چند شب خوابیدم خوابشو دیدم ... یه مدت شبا نخوابیدم تا شاید فراموشش کنم ... از دور بریام یکی دو نفر خبر داشتن و دلسوزی می کردن ... اما یه عالمی باهام لج افتادن ... اونایی که لج افتاده بودن از رو حسادت و حرف در آوردن باعث شدن تا این رابطه سرد بشه ...


منم که دیدم اون اس ام اس رو داد رو حرفش حرف نزدم و گفتم : هر کاری می کنم تا تو اذیت نشی .


* رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن /// ترک من خراب شبگرد مبتلا کن


خلاصه دنیایی که داشت تازه خوب می شد واسم شد مثل جهنم ... از اون روز به بعد نگاهای سرد و رفتارای بی تفاوتش همچین کمرمو خم که عوض شدم ! دیگه اون آدم قبلی نبودم ...


وقتی واسه تابستون برگشتم خونه و چندبار رفتم تو جمع دوستا همه فهمیدن که من اون آدم قبلی نیستم ... زود از کوره در میرفتم ، نمی خندیدم ، تو خودم بودم و حال و حوصله هیچ کسو نداشتم ...


* یا رب سببی ساز که یارم به سلامت /// باز آید و برهاندم از بند ملامت


ماجرای من و اون به این راحتیا تموم شدنی نیست ... چون 4 سال چشم تو چشمیم ... و اول راهیم ...


گذشت و گذشت ... هر روز با خودم کلنجار میرفتم که اس ام اس بدم ؟ ندم ؟ داشتم دیوونه می شدم ... شک شک شک ، شک به اینکه اونم به من فکر می کنه اصلا ؟


تا اینکه 1 ماه بعد اس ام اس اومد ...


گفتم حتما کار خاصی داره درباره دانشگاه باز کردم و خوندم ... آره چیز خاصی نبود .

حرف افتاد از یه روز که گذشته بود ... گفتم یادش بخیر روز خوبی بود ... گفت آره کاش تموم نمی شد اون روزا ... و یهو عذر خواهی کرد که اون اس ام اس لعنتی رو داده 2 تا شاخ سبز شد رو سرم !!!!!!!!!!!!!!!!! گفت که همه چی درست میشه ...


اما من مثل قبل هیجان زده نبودم ! خیلی خشک و رسمی گفتم روزای خوبی نگذشته ! امیدوارم درست بشه .


* عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش /// که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


دوسش دارم هنوز اما یه کارایی کرده که سردم یکم ...


هنوزم همه کار بکنم براش ... بدون اینکه به حرف در آوردن بقیه اهمیت بدم ...


اما دیگه با دل جلو نمیرم اول با عقلم میسنجم ...


بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که دل بستم به کسی که دوسم نداشت !


این حرفا عادی شده نه ؟ هرجا میری یه نفر داره از عشق حرف میزنه


عشق !

دارم بجا شام حرص می خورم !!! انگار نه انگار که ما آدمیم باید شام بخوریم ...

کلا عصبی شدم ... زود از کوره در میرم ... همشم تقصیر خودمه که میشینم پای گیم و کامپیوتر ...


از فردا کم میشینم قول میدم

سردرد ، کابوس

روز اول - ساعت 1 شب


رو تختم هستم ، شدیدا گرممه و عرق کردم ... از خواب پریدم ! خدایا این چه کابوسیه ؟ سردرد از چند روز پیشه اومده سراغم .


ساعت 3:30 شب


دوباره از خواب می پرم ! انگار یه دینامیت تو سرم منفجر کرده باشن ... دارم دیوونه میشم . میرم تو پذیرایی و سعی می کنم رو کاناپه دراز بکشم .


ساعت 5 شب


با صدای آلارم گوشی پا میشم ، وقته نمازه ... نماز رو می خونم و دیگه نمی تونم بخوابم ! کل روز رو کسل رو کاناپه زل می زنم به تلویزیون ...


روز دوم - ساعت 12:13 شب


تو تخت دارم قلت می زنم تا شاید خوابم ببره ... مست خوابم اما سردرد نمیزاره و معدم هم شروع کرده به سوختن ...


ساعت 1 شب


هنوز نتونستم بخوابم ... سردردم به اوج خودش رسیده ...


ساعت 3 شب


پا میشم میرم سر یخچال ... شیشه آب رو بر می دارم و تا نصفه سر میکشم ! گلوم یخ میزنه ...


دیگه نمی تونم بخوابم ... چرا حالم بده ؟


...

بزرگترین اشتباه زندگیم ...

می دونی !

آدم جایز نیست خطا کنه ، ممکنه که خطایی ازش سر بزنه ...

وقتی رفتم دانشگاه ... تو همون ترم اول بزرگترین اشتباه زندگیم رو کردم .

البته تا عمر دارم تاوانشم می دم و پاش وایسادم .


یه بزرگی میگه : وقتی مصیبتی بهتون وارد میشه ، مثل احمق ها سعی نکنین فراموش کنین ، مثل یه مرد صبر کنین !

درس زندگی

زندگی یه درس داد بهم ...


به کسی اعتماد نکن ...

حتی به کسایی که ادعای رفاقت و دوستی می کنن ...

حتی اونایی که عزیز ترین کس هات هستن ...


فقط و فقط خداست که بی منت به خواسته هات نه نمی گه و تورو واسه خودت دوست داره .

باز هم می نویسم ! باز هم دلتنگم ...

و باز شروعی از یک پایان سرد ...

شروعی از لابه لای احساس های سیاه و سفید مغز یک پسر تنها ! یک پارانویا ...


حس نیاز به نوازش قطرات باران ، ببار .

سجاده مادر بزرگ کنار رادیوی خاک گرفته ، شعمدانی های لب حوض .

حرکت نکردن ماهی قرمز های حوض ! انگار ، انگار همه منتظر هستند تا بیایی ... ببار !

سکوت .

نگاه سرد و وزیدن بادی خنک که نوید بارش می دهد ! دلم شور می زند .


و می آیی . و می باری .


چقدر خوب است این رویا !!!

قرار نبود اینجوری بشه !

هی زندگی ... چی ساختی ازم ؟


قرار نبود اینجوری بشه ... قرار نبود من به این زودی دل بدم به کسی قرار نبود مثل بقیه دل ببندم و زخم بخورم از بی مرامی یکی دیگه ! بعد بیام حرفای تکراری بزنم ...


قرار نبود


نزار بیشتر از این دلم برنجه

نجاتم بده از این شکنجه


بیا پیرهن عشقو تنم کن

توی تاریکی ها روشنم کن


منم و غرور تیکه پاره

منم و آسمون بی ستاره


حالا سهم من از تو سکوته

حالا عاشق تو روبروته


دیگه نمی خوام از تو جداشم

دیگه نمی خوام آشفته باشم


آخه بی تو به لب رسیده جونم

قول می دم دیگه عاشق بمونم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام >:D<

وای خدا نمی دونی چقدر دلم تنگ شده بود واسه وبلاگم


داشتم پستای قبلیمو می خوندم الان یک سال و خورده ای گذشته اما می خوام باز بنویسم

آقایون خانوما ! دانشگاه قبول شدم دوران سرد و بی روح کنکور گذشت


اما راستشو بخواین از چاله در اومدم افتادم تو چاه !!!


دانشگاه قبول شدم یه جای دووووووور ! وسط کویر خدا رو شکر جا افتادم اونجا ... با ۵ نفر دوست شدم و خونه گرفتیم ! همه چی خوبه اما اما اما اما اما اما


مشکلاتی هست که گفتنش هم اذیتم می کنه ...


یه اتفاق تو زندگیم افتاد که اخلاق و رفتارمو ، نگاهمو به زندگی عوض کرد . امیدوار شدم ! همه چی رنگ شادی و عشق گرفت به خودش . دل به کسی دادم که فکر کردم منو می فهمه .


آخ آخ چه روزای خوبی بود ، احساس خوشبختی می کردم ... اما خیلی زود مثل یه بچه که از عروسکش زده میشه منو انداخت دور بعد از اون ماجرا دنیا رو سرم خراب شد


حتی بگم نگفت گناهم چیه تا اینجای ماجرا یه طرف ، چیزی که می خوام بگم یه طرف دیگه . کسی که دارم دربارش حرف می زنم بعد این ماجرا 4 سال چشم تو چشمم خواهم بود 4 ساااااااااااااااااااااااااااال . فکرشو بکن ... 4 سال هروز ببینیش ، هروز حس کنی چقدر دوسش داری اما اون بی توجه از کنارت بگذره ... باهات حرف بزنه امااز رو اجبار !


سرتونو درد نیارم ! خلاصه از چاه در اومدیم افتادیم تو چاه اما هنوزم داشتن خدا و فکر کردن به کسی که همیشه از اون بالا نگام میکنه سرپا نگهم داشته !

آره ! دهنم بوی شیر میده !

خسته ام ...

از این زندگی مسخره ... یعنی هیچ خوشی نیست ؟ دریغ از یک نقطه نور ...

آسمون دلم رو وقتی شبا نگاه می کنم دلم می گیره ... تو شبام ستاره نیس !



نه جرات خودکشی دارم نه می تونم این وضع رو تحمل کنم ... آی خدا ببین بریدم !!! من آسمونی نیستم معنی اینا رو بفهمم ، بسه ...


شدم سنگ زیر آسیاب ... خرد میشم و از بین میرم اما دم نمی زنم !


خسته ام ... به کسی نیاز دارم که خودمو باهاش تقسیم کنم ! کوله بار تنهایی و غم هام اونقدر سنگین شده که نمیتونم اونو به دوش بکشم ...


آره ! دهنم بوی شیر میده ! بی خیال ...

تنها می ذارمت و میرم ...

با توام ... آره تو روزگارم رو سیاه کرده بودی ! اما دیگه تموم شد اون روزا


دیگه بهت وابسته نیستم می ذارمت کنار تا تنها بمونی ... اگرچه سخته ترک کردنت اما من می تونم !!!


امروز سومین روزه که ترکت می کنم ، احساس بهتری ندارم اما راضی ام ...

خدا با منه فقط این مهمه فقط همین !!! وقتی مطمئنم یکی از اون بالا هوامو داره دیگه خیالم راحت میشه اگرچه تنهام !


آدم اینجا تنهاست !

آدم اینجا تنهاست 
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است !



به قول محسن می گه که :


تنها نبودم حتی یک دقیقه با تنهایی که بهترین رفیقه



پاورقی :‌محسن = چاووشی

کابوس تنهایی

شومینه روشنه و من از گرمایی که بهم هدیه می کنه پلکام سنگین شده ...

سیلی سوزناک باد مهیبی شوکه ام می کنه ! چشمام رو باز می کنم و خودم رو وسط یه جنگل پوشیده از برف میبینم !

اونقدر باریده که حتی به سختی میشه راه رفت ... درختا خشکیدن و فقط صدای بادی که بین شاخه ها میپیچه به گوش میرسه ...

راستی اینجا کجاست ؟

م م م من الان باید کنار شومینه خوابیده باشم ! اینحا چیکار می کنم ؟

به دور و برم نگاهی میندازم ، تا چشم کار می کنه سفید پوشه !!!


صدای نفس های سنگین کسی رو پشت سرم احساس می کنم ... قلبم داره از سینم میزنه بیرون ! سریع بر میگردم ... کسی نیست !


خدایا دارم دیوونه میشم باز میشونم اما اینبار دستی روی شونم سنگینی کرد ... بر گشتم ! یه پیرمرد با لباسای کهنه و سیاه روبرومه ...


از شدت ترس تمام بدنم می لرزید و عقب عقب می رفتم تا اینکه خوردم زمین ... با فریادم کلاغ ها از روی درخت ها به پرواز دراومدن !

پیرمرد خیلی شکسته بود ... لنگون لنگون اومد جلو و دستشو آورد جلو ، گفت :« نترس ... پاشو »

دستشو گرفتم و پاشدم ... نمی دونم چرا ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود ...

گفتم :« تو کی هستی ؟ اینحا کجاست ؟ »

- جای غریبی نیومدی ... باید بشناسی اینجا رو ، حسش رو ، من رو

- چهره شما واسم آشناس

پرید وسط حرف و با یه لبخند تصنعی گفت :« چهرم واست آشناس ؟ من خودتم ... من تجسمی از قلب افسردتم ... اینجا وجودته ... »

همین که جمله آخرش تو گوشم میپیچید همه جا سیاه شد ...

احساس گرما می کردم ... چشمام رو باز کردم ! کنار شومینه از خواب بیدار شده بودم ...


کوه درد

دارم با خودم فکر می کنم ، چقدر حالت بدیه که آدم  رو هوا باشه ! یعنی سر یه دوراهی باشی و بمونی و گیج بشی بعد با خودت بگی :« حالا باید چیکار کنم »

و چقدر بدتر از اونه که کسایی که دور و برت هستن نتونن و نخوان کمکت کنن هیچ گیجترتم بکنن !


یه وقت هست پیش خودت می گی یا اینوری یا اونوری ... انتخاب میکنی و یه نفس راحت می کشی ! اما چقدر سختی یه عمر زندگیی که توش بخوای وسط وایسی و از خیلی چیزا نگذری !


و چقدر بده وقتی کوه درد باشی و دم نزنی ...