و باز شروعی از یک پایان سرد ...
شروعی از لابه لای احساس های سیاه و سفید مغز یک پسر تنها ! یک پارانویا ...
حس نیاز به نوازش قطرات باران ، ببار .
سجاده مادر بزرگ کنار رادیوی خاک گرفته ، شعمدانی های لب حوض .
حرکت نکردن ماهی قرمز های حوض ! انگار ، انگار همه منتظر هستند تا بیایی ... ببار !
سکوت .
نگاه سرد و وزیدن بادی خنک که نوید بارش می دهد ! دلم شور می زند .
و می آیی . و می باری .
چقدر خوب است این رویا !!!
به وبلاگ من هم یه سر بزن.زیر 18 سال ممنوع(کلبه وحشت)