شومینه روشنه و من از گرمایی که بهم هدیه می کنه پلکام سنگین شده ...
سیلی سوزناک باد مهیبی شوکه ام می کنه ! چشمام رو باز می کنم و خودم رو وسط یه جنگل پوشیده از برف میبینم !
اونقدر باریده که حتی به سختی میشه راه رفت ... درختا خشکیدن و فقط صدای بادی که بین شاخه ها میپیچه به گوش میرسه ...
راستی اینجا کجاست ؟
م م م من الان باید کنار شومینه خوابیده باشم ! اینحا چیکار می کنم ؟
به دور و برم نگاهی میندازم ، تا چشم کار می کنه سفید پوشه !!!
صدای نفس های سنگین کسی رو پشت سرم احساس می کنم ... قلبم داره از سینم میزنه بیرون ! سریع بر میگردم ... کسی نیست !
خدایا دارم دیوونه میشم باز میشونم اما اینبار دستی روی شونم سنگینی کرد ... بر گشتم ! یه پیرمرد با لباسای کهنه و سیاه روبرومه ...
از شدت ترس تمام بدنم می لرزید و عقب عقب می رفتم تا اینکه خوردم زمین ... با فریادم کلاغ ها از روی درخت ها به پرواز دراومدن !
پیرمرد خیلی شکسته بود ... لنگون لنگون اومد جلو و دستشو آورد جلو ، گفت :« نترس ... پاشو »
دستشو گرفتم و پاشدم ... نمی دونم چرا ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود ...
گفتم :« تو کی هستی ؟ اینحا کجاست ؟ »
- جای غریبی نیومدی ... باید بشناسی اینجا رو ، حسش رو ، من رو
- چهره شما واسم آشناس
پرید وسط حرف و با یه لبخند تصنعی گفت :« چهرم واست آشناس ؟ من خودتم ... من تجسمی از قلب افسردتم ... اینجا وجودته ... »
همین که جمله آخرش تو گوشم میپیچید همه جا سیاه شد ...
احساس گرما می کردم ... چشمام رو باز کردم ! کنار شومینه از خواب بیدار شده بودم ...